نظرخواهی

آیا ازعملکرد مهدی روشنفکر در توسعه شهرستان های بویراحمد، دنا و مارگون راضی هستید؟

تازه های سایت

4. خرداد 1395 - 12:10
می‌گویند ۴۰ سالگی سن پیامبری است! و او در آغاز از چلّه درآمدنش رویاها را محقق کرده و غیرممکن‌ها را ممکن. او حالا بر فراز تاریخ ایستاده؛ بر شانه غول‌ها. بر شانه خسرو شکیبایی و پرویز پرستویی و عزت‌الله انتظامی.

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی چهارفصل، فردین آریش؛ متولد بهمن 52 در تهران؛ با اصلیتی تنکبانی؛ اولین فرزند خانواده؛ نامش را «سیدشهاب‌الدین» گذاشتند؛ شبیه نام پدرش «سیدفخرالدین» که 30 سال کارمند آموزش و پرورش بود و اهل شعر و داستان و ترجمه. پدرش متولد شهریور 28 بود و دو سال قبل از فوتش کتاب داستانی منتشر کرد با عنوان «فقط آنجا بود که خود را شناختم». پدرش رفت و او را در اوج ندید. او که حالا تنها بازیگر ایرانی برنده نخل طلاست. او که جایزه‌اش را در چند جمله ساده و صمیمانه، بی هیچ کنایه و اطواری، به مردم سرزمینش تقدیم کرد؛ او که حالا نامش بر سر زبان ها افتاده و همه از او حرف می زنند؛ از «سید شهاب الدین حسینی تنکابنی».

 

 

او در 22 سالگی ازدواج کرد. در روزگار دانشجویی؛ جوانی سرگشته از طبقه متوسط جامعه که به امکانات تفریحی متمولانه دسترسی نداشت. او ازدواج کرد تا در کنار همسرش آینده را از آن خودش کند. ازدواج کرد تا درگیر روابط آزاد و آزادی های یواشکی نشود. تا او را در یکی از پارتی‌ های شبانه دستگیر نکنند. او و همسرش روی پای خودشان ایستادند و زندگی شان را ساختند. او اهل خانواده بود و مسئولیت پذیری؛ اهل تعهد و پایبندی و وفاداری. خودش می‌گوید: «خانواده فرد را کنترل می‌کند، جلوی تکروی‌های او را می‌گیرد. شما به عنوان مرد خانواده ملزم هستید به سرنوشت دو نفر دیگر فکر کنید به همین دلیل آهسته و پیوسته جلو می‌روید، با فکر عمل می‌کنید، پخته‌تر تصمیم می‌گیرید و وقتی همه اینها درست اتفاق بیفتد، نتیجه‌ای جز موفقیت نخواهید داشت.»  

 

تاریخ نشان داد حق با اوست؛ او که به همه ثابت کرد بین موفقیت و تحقق رؤیاها و خانواده داری و عشق به همسر رابطه معناداری هست. او که اهل کوشش بود و استقلال و مبارزه. اهل جنگیدن برای تحقق رؤیاهای دور و دراز. او که عاشق آدم هایی مثل خسرو شکیبایی بود؛ عاشق آدمهایی که «دست همت روی زانوی خودشان می‌گذارند و بلند می‌شوند» عاشق آدم هایی مثل خودش که سال 71 در کلاس های «حمید سمندریان» شرکت کرد و نقش کوتاهی را در یک نمایشنامه به عهده گرفت. او در آن نمایش فقط سه بار روی صحنه می‌آمد؛ بار اول می‌گفت: «قبله عالم، دروازه‌های جنوبی شهر درهم شکست» بار دوم می‌گفت: «دروازه‌های شمالی درهم شکست» و آخرین بار هم می‌گفت: «شهر درهم شکست» او این تئاتر را دو سال تمرین کرد و چهار بار اجرا!

 

 

او گرفتار تعلقات روشنفکرانه نشد. دنبال اسم در کردن نبود. برایش اهمیتی نداشت عکسش را روی دیوار خانه ها می زنند یا نه. از او امضا می خواهند، باهاش سلفی می گیرند یا نه. دنبال مرید جمع کردن نبود. نمی خواست برای پول بیشتر خودش را به مانکنی برای تبلیغات برندها تبدیل کند. دلش می خواست پدر خوبی برای «محمدامین» و «امیرعلی» و شوهر خوبی برای همسرش باشد و اگر لیاقتش را داشت؛ آن قدر کارش را خوب انجام دهد که مردم او را «هنرمند» لقب بدهند. او با اینکه در نقش «سوپراستار» بازی کرد، اما سوپراستار نبود. خودش می گفت: «من به واژه هنرمند اعتقاد دارم نه سوپراستار، ما انسان ها همه در حال آموختن هستیم، آن هم وقتی که همه مردم کار ما را تأیید کنند، تازه به ما می‌گویند؛ هنرمند!»

 

او کارنامه پر و پیمانی دارد با کلی فیلم و سریال خاطره انگیز. از سریال «پلیس جوان» سیروس مقدم که نام او را بر سر زبان ها انداخت تا بازی در فیلم های اصغر فرهادی و کیانوش عیاری و غیره. او در همه سال ها کوشیده کارش را درست انجام دهد. خودش را با نقش یکی کند. چه وقتی توی «درباره الی» نقش یک جوانِ نیمه مدرن و از فرنگ برگشته را بازی می کرد، با آن دیالوگ ماندگار که در اوج درماندگی به گلشیفته فراهانی می گفت: «سپیده تو چیکار کردی؟» چه وقتی توی «جدایی نادر از سیمین» نقش یک مرد سنتیِ نیمه عصبی و بیچاره را بازی می کرد و توی دادگاه به پیمان معادی با عجز و سرخوردگی و تحقیر می گفت: «تو مردی؟!» و سرش را جوری به در کوبید که از شدت ضربه ورم کرد و چه وقتی که در فیلم «دلشکسته» نقش یک جوان بسیجیِ هیئتی را بازی می کرد و عاشق دختری انتلکت و مدرن شده بود و از آرمان و امام حسین (ع) حرف می زد.

 

 

اما هیچ کدام این نقش ها او را آرام نمی‌کرد. او را که یکی از عادت هایش خواندن وصیت نامه های شهدا است و جایی گفته بود: «ما چیزی جز تجلی اراده پروردگار نیستیم. اگر هستیم خدا خواسته که زندگی کنیم و من از او می‌خواهم کمک کند تا همگی بتوانیم سهم بودنمان را ادا کنیم.» او مضمون این حرف را در دیدار هنرمندان با رهبر انقلاب هم گفته بود. در سال 89. روزهای بعد از ۸۸. سال اختلاف ها و کدورت ها و آشوب ها. سالی که دیدار با رهبر انقلاب هزینه داشت و خیلی‌ها از آمدن به آن جلسه سر باز زدند. بعضی ها هم به نشانه اعتراض پشت میکروفون سکوت کردند و از تریبون پایین آمدند. او اما آمد و پشت تریبون رفت تا سبزی ها او را «مزدور نظام» خطاب کنند. تا به او بد و بیراه بگویند. او اما با گونه های از شوق جمع شده، از حضورش در سریال «شوق پرواز» گفت؛ از بازی در نقش شهید عباس بابایی. او گفت: «ما «سربازان فرهنگی» کشورمان هستیم، بسان نسل قبل که «سربازان رزمنده» کشورمان بودند و کیان مملکت را حفظ کردند.»

 

 

می گویند 40 سالگی سن پیامبری است! و او در آغاز از چله درآمدنش رویاها را محقق کرده و غیرممکن ها را ممکن. او حالا بر فراز تاریخ ایستاده؛ بر شانه غول ها؛ بر شانه خسرو شکیبایی و پرویز پرستویی و عزت الله انتظامی. او یگانه شده و منحصر به فرد. او تحقق آرزوهای چند نسل بازیگری در سینما و همه خاک صحنه خورده های تئاتر ایران است. او عصاره کار و زحمت و ممارست است؛ در روزگار قحطی بازیگران بکر و نمونه. «سیدشهاب الدین حسینی تنکابی» حالا دو راه بیشتر ندارد. یا از شر تمجیدها و تعارف ها خودش را خلاص کند و به پیش برود، یا آن قدر در جا بزند و عقب برود تا او را با خاطره محو و مبهمی از بازیگری بیاد بیاوریم که از آخرین بازماندگان دوران رنج و خودساختگی بود. او چند وقت دیگر که آب ها از آسیاب بیفتد ناچار است انتخاب کند، هر انتخابی. فقط کاش خودش را فراموش نکند؛ خودی که روزگاری می گفت: «هیچ کوهنوردی پس از فتح قله آن بالا نمی‌ماند، باید پایین بیاید و تجدید نیرو کند و برای بالا رفتن دوباره آماده شود...».

 

منبع: دانشجو

انتهای پیام/

نظرات کاربران

شبکه اطلاع رسانی دانا
قلم_گزینشی