چهارفصل، به یاد تمام شهدای گمنام که با اسم رفتن ولی با گمنامی برگشتن و نام ونشانشان فقط یک سر بند یا حسین (ع) بود.
میگن شهید افتخاره، یادگاره، میگن شهید آرمانه ،امیدی است برای آینده و
میگن که ...
گذشتن از جان که با ارزش ترین دارایی آدمی است، گذشتند از آرزوهاشان ،
گذشتند از خانواده؛ از پدر، مادر، خواهر و برادرانش. گذشت کردند از زن و
بچه هایشان ...
گذشت از کسی که شاید عکسش توی جیبش بود ولی شب عملیات درش نیاورد و نگاهش
نکرد که مبادا دو دل شود و هوای برگشتن به سرش بزند؛ و رسمشان گذشتن بود،
تا ما به گذشته خویش افتخار کنیم.
روزهای اول ورود به دانشگاه برایمان جشن گرفتند؛ به قولی جشن جدیدالورود
ها یا به قول ترم بالایی ها جشن ترم بوقی ها !
بگذریم از این حرف ها ...
خیلی ها خوشحال بودند از اینکه دانشگاه دولتی قبول شدند و اینکه حتما
برای مسئولین دانشگاه خیلی با ارزش هستند که این اندازه خرج کردند و به
همه دانشجویان ترم اولی که حدود 1200 نفر بودندهدیه دادند. اون هم یک فلش
مموری که قیمت نسبتاً بالای داشت و دانشجوها قیمتش را خوب درک می کردند.
برای بنده جای سوال بود، یعنی اینقدر اوضاع مالی دانشگاه خوب هست که واسه
ی همه همچین جشن و هدیه ای گرفته بودن؟!!! نمی دانم اما شاید به خاطر
برکت وجود شهید گمنامی است که بر روی تپۀ بالای دانشگاه خاک شده و باعث
شده دانشگاه یاسوج طی سه سال اخیر پیشرفت بسیاری کند.
یک روز تصمیم گرفتم با دوستم که ورودی ترم قبل بود برم زیارت آرامگاه شهید گمنام؛
گفتم میای با هم بریم سر خاک شهیدگمنام؟
گفت: مگه توی دانشگاه شهید وجود داره؟!!
گفتم مگه نمیدونستی؟ و با تعجب گفت: نه !!
تعجب من دوبرابرشد!!!!!!!!
اما؛
باز هم بگذریم...
رفتیم طرف خاک شهید گمنام ولی ای کاش نمیرفتیم... روی یک تپه بلندی که
بالا رفتن از اون خیلی سخت بود.
البته درسته که شهیدان باید دربالاترین نقطه یک منطقه و البته نیز
بالاترین نقطه دل هر آدمی قرار گیرد ولی اینکه چطور باید از این تپه بالا
رفت، برایم جای سوال بود! که چرا نه پله ای ؟ و نه راه درستی و یا جایی
که بتوانیم از آن بالا برویم وجود ندارد ؟؟!
هیچ هیچ هیچ نبود ...
برای یه یک لحظه یاد کنکور کردم؛ حس بالارفتن از این پله با این شرایط
خاص مثل کنکور بود...
بازم هم بگذریم، و اما رسیدیم سرخاک که ای کاش اصلا نمی آمدیم ...
یک سنگ قبر عادی با یک فضای عادی برای کسی که کشور و آسایش مان را
مدیونش بودیم، گذاشته بودند
شهیدمون واقعاٌ گمنام بود....
درسته که برای شهیدان فرقی نمی کند آرامگاهشان چطور و کجا باشد، ولی برای
خانواده ها و مادرهایی که با چشمان خیسس به در نگاه می کنند و یاد آن
روزهایی می افتند که جوان شان خداحافظی کرد...
پسرش مفقودالاثر شده بود هنوز هم منتظر هستند تا شاید جوان شان از
فرزندشان خبری رسد...
یه روز اومد ولی...
خودش نبود، خبرش بود، مادر خیالش شد که لااقل می تواند با قبر خالی پسرش
صحبت کند ولی با همان چشمان خیس و منتظر برگشت.
نشسته ام کنار مقبره این بزرگوار، با خود فکر کردم سه ساله که این شهید
اینجاست و هر سال توی دانشگاهمون به مناسبت های مختلف جشن و سرور به پا
می کنند مثل شب شعر و ...
ای کاش یه جلسه، یه شب شعر یا یه سمینار رو کمتر می گرفتند و هزینه بدست
آمده را برای ایجاد فضای مناسب و در شأن این شهید صرف می کردند.
بعد یه مدت باخبر شدم میخواهند سومین یادواره این شهید را در دانشگاه
برگزار کنند، خودم را برای آن روز آماده کرده بودم.
می خواستم یکی از آنهایی باشم که از مهمانان استقبال کنم.
باورم نمیشد! یادواره خالی از جمعیت بود! نه از دانشجو خبری بود نه از مسئولین !!
قابل باور نبود! یعنی واقعا علت استقبال نکردن دانشجویان از مراسم را نمیدانستم!
می گفتند سه سال پیش موقع خاک سپاری شهید، مراسم با استقبال کم نظیری
روبرو بوده و اون روز شعارها و وعده های زیادی داده بودند ولی الان هیچ
کدام را در عمل ندیدیم...
گفته بودن نباید اجازه دهیم حرمتشان شکسته شود، باید میزبان خوبی باشیم
برای مهمان ویژه دانشگاه.
اما حالا نتیجه اش چه شد.... دریغ از اینکه یادواره ای در خور شأن بگیرند.
آقایان مسئول دانشگاه و داعیه داران رهرو خون شهیدان؛ اگر مسیری سهل تر
درست کنید، دانشجویان بهتر میتوانستند عهد خود را به جا بیاورد.
یادمان باشد که: سعدیا گرچه سخن دان و مصالح گوبی " به عمل کار براید به
سخندانی نیست
چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند
عشق هم صاحب فتواست، اگر بگذارند
یاداشت:" زهرا سعیدی نژاد "
انتهای پیام/گ
نظرات کاربران