به گزارش پايگاه خبري تحليلي چهارفصل، بابازرسین شورای هماهنگی مبارزه با مواد مخدر کهگیلویه و بویراحمد قرار شد که سرزده به بازدید تنها کمپ ترک اعتیاد بانوان استان در گچساران برویم.
رفتن به یک کمپ ترک اعتیاد آنقدر برایم عادی بود که دیدن مردان و زنان معتاد در خیابان ها و اطرافم برایم عادی شده بود.
کمپ ترک اعتیاد در یکی از خیابان های سه راهی گچساران بود. در مسیر رفتن به کمپ سوالاتی که در ذهنم نقش بسته بود را باخودم مرور می کردم که با یکی از زنان معتاد بستری در کمپ مصاحبه ای بگیرم .
آن لحظه خیلی عادی منتظر رسیدن به کمپ و تمام شدن بازدید بودم. به محض رسیدن در زدیم وخانمی میانسال در را برای ما باز کرد.
از آنجا که بازرسان شورای هماهنگی مبارزه با مواد مخدر را نمی شناخت فهمیدیم یکی از ره جویان (بیماران مبتلا به اعتیاد که در کمپ ها تحت درمان هستند) هست و این اولین چیزی بود که حس کنجکاوی من را برانگیخت.
مگر می شود یک فرد تحت درمان به کلید درب ورودی دسترسی داشته باشد چرا که تا جایی که میدانم درب های کمپ ها همیشه بسته و قفل شده است تا شاید اتفاقی نیفتد و یا بیماران فرار نکنند که بعد از حضور در کمپ به جواب سوالم رسیدم.
بعد از ورود به کمپ بازرسان برای بازدید ازدفاتر و پرونده های کمپ به دفتر کمپ رفتند.صدای بلند آهنگ شادی که از اتاق بغل به گوشم می رسید من را به سمت آن اتاق جلب کرد.
با اجازه از مدیر کمپ به سمت اتاق رفتم و دو دختر لاغر اندام که مظلومانه جلوی تلویزیون زانو به بغل گرفته بودند را مشاهده کردم.
همین که در زدم و اجازه ورود خواستم آنها سمت من آمدند و با خوشرویی از من استقبال کردند. از وضعیت جسمی و رنگ روشون می شد حدس زد که ره جو هستند .
با لیلا که دست دادم و حالش را پرسیدم باصدایی که به سختی شنیده می شد و لبخند ملیحی که داشت پاسخم را داد. رو به سحر کردم و حالش راپرسیدم اما سحر فقط به من نگاه می کرد.لحظه ای به خودم آمدم که نکند از حضور من رنجیده، اما لیلا دست روی شانه سحر گذاشت و رو به من گفت که سحر کر و لال است.آنقدر برایم شنیدن این حرف سخت بود که تنها سکوت همراه بغضم گویای حالم بود.
دستشان را در دستانم گرفتم و کنار خودم نشاندم. سعی کردم عادی بنظر برسم و چیزی از ناراحتی که تمام وجودم را گرفته بود به رو نیاروم .دست لیلا را گرفتم و از او خواستم که از خودش برایم بگوید.
لیلا با همان صدای آرام گفت؛ من لیلا هستم 15 ساله، شنیدن جمله 15 ساله شوکی کوبنده تر از سحر کرولال بهم وارد کرد . با تعجب و چهره ای درهم رفته از او پرسیدم واقعا تو 15 ساله هستی؟لبخند تلخی زد و گفت حق داری تعجب کنی.
من سکوت کردم و لیلا ادامه داد: هفت سال است که معتاد هستم.قبلا یک بار ترک کردم اما باز به سراغش رفتم.
وقتی از او خواستم تا قصه معتاد شدنش را برایم تعریف کند ،که گفت: من یک دختر عشایری هستم که تا کلاس دوم ابتدایی بیشتر درس نخوانده ام،و هیچ گونه شناختی از مواد مخدر نداشتم.یک بار که عادت ماهانه شدم از شدت درد زن همسایه مان که بقول خودش می خواست کمکم کند گفت بیا تریاک بکش خوب می شوی ،منم که بچه بودم 8 سال بیشتر سن نداشتم پیشنهادش را پذیرفتم اما آن پیشنهاد اول نبود و من هم که لذت تریاک را چشیده بودم چندین باربه سراغش رفتم.
اوایل نگذاشتم که خانواده ام بفهمند،وقتی به گچساران آمدیم و ساکن شدیم به هرویین معتاد شدم.وقتی خانواده ام فهمیدند بشدت ناراحت شدند.پدرم خیلی وقت پیش تریاک مصرف می کرد اما ترک کرده بود.
برای تهیه مواد دست فروشی می کردم.تعداد زیادی ازدوستانم هم معتاد بودند اما دیگر تحملش برایم سخت بود، به همراه خانواده ام تصمیم گرفتیم که به کمپ بیایم و تحت درمان قرار بگیرم ودرحال حاضر15 روز هست که درحال ترک هستم و آنقدر احساس خوبی دارم و خوشحال هستم که می توانم بدون مواد زندگی کنم که امید این را دارم که بعد از مرخص شدن دیگر به سمت مواد نروم.
لیلا نفس عمیقی کشید وبا چشمانی که شوق امید به زندگی از آنها جاری بود به من و سحر نگاهی انداخت و سکوت کرد.
خوب می شد معنای سکوت و بغضش را فهمید.لیلای 15 ساله که باید این روز ها در جمع هم سن و سالانش به درس خواندن و شیطنت های نوجوانی مشغول بود. باید درد ترک عادتی رابچشد که همه بچگی ها و نوجوانی اش را تباه کرده است.
صدای خنده چند تن از ره جویان که باهم وارد اتاق شدند باعث شد که سرم را به عقب برگردانم و دیگر ره جویان راببینم. فرزانه، مریم و سهیلا سه تن دیگر از 5 تن ره جویی بودند که در کمپ ترک اعتیاد تحت درمان بودند.
نگاهم را به سمت سحر انداختم اما دیدن سحر که از شدت درد به خودش می پیچید و نمی توانست حرف بزند اشکم را درآورد.یکی از پرستارای کمپ کنارش نشست و با دست و اشاره اینکه کجایش درد می کند را پرسید و سعی کرد که کمکش کند.
برای اینکه آرام بگیرم.کنار لیلا ساکت نشستم.
فرزانه و سهیلا که مدام به آشپزخانه می رفتند و وسایل پذیرایی می آوردند و از مهمان ها پذیرایی می کردند جواب سوالم، پیش از ورود به کمپ که چرا یک ره جو در را بازکرد را پاسخ دادند.آنجا آنقدر فضا صمیمانه و دوستانه بود که تمام کارهای آنجا را ره جویان خودشان به اختیار انجام می دادند.بوی غذای فرزانه کل اتاق هارا پیچیده بود وسهیلاهم که چایی آماده می کرد.
از لیلا اجازه گرفتم که به آشپزخانه کمپ بروم و با فرزانه صحبت کنم.
فرزانه که با لبخند نشان داد که از حضور من در آشپزخانه ناراحت نیست،گفت: نمی توانم اینجا بیکار بنشینم، بخاطر همین از دیگران خواستم که ناهار امروز را من آماده کنم.
من هم از او اجازه عکس گرفتن خواستم و گفتم که در حین عکس گرفتن من داستان زندگیش و اینکه چرا معتاد شده است را برایم تعریف کند.
شروع به بازکردن صفحات تلخ زندگی اش کرد و گفت :فرزانه 42 ساله هستم که 8 سال است به شیشه اعتیاد دارم.
من 4 تا فرزند دارم ،یک پسر و سه دختر بعد از هر بار زایمان فلج می شدم و مدتها بدون حرکت روی تخت افتاده بودم که برای من و شوهرم زجر آور بود .یکبار شوهرم یک بسته بمن داد و گفت این را یکی ازدوستانم داده و گفته که اگر همسرت این را مصرف کند بهبود پیدا می کند. من هم ندانسته آن را مصرف کردم و تاثیر مثبت آن را دیدم و همین باعث شد که مصرفم بالا رود تاجایی که فهمیدم معتاد شده ام.بعدش هرکاری کردم نتوانستم ترک کنم.
فرزانه از شوهرش که کارمند شرکت نفت است ،گریه های دختر 7ساله اش می گوید و پسرش که به دلیل فرار از سربازی به خاطر شرایط مادرش الان سرباز فراری است.
از طلاقش می گوید و اینکه دوسال بعد از طلاق دوباره با شوهرش ازدواج می کند.
فرزانه اعتیاد خودش رادلیل ترک تحصیل فرزندانش و بهم خوردن نامزدی دخترش می داند و با بغضی که درگلویش مانده می گوید،تمام بدبختی ها و نابودی زندگی بچه هایم بخاطر مصرف این مواد لعنتی بود.
او فاصله گرفتن از معنویات و خدا را یکی از مهمترین دلایل گرایش انسان به اعتیاد می داند و میگوید،جمعیت NA که انجمن معتادان گمنام (کسانی که اعتیاد را ترک کرده اند)که خیلی از افراد بهبود یافته و خانواده هایشان عضو این انجمن هستند هم ساختارش بر اساس نقش معنویات در زندگی انسان ها است و بر همین اساس افراد بهبود یافته را به زندگی برمی گرداند.
فرزانه نگران دو خواهر معتادش بود و میگفت امیدوارم آنها هم بتوانند با ترک اعتیاد به زندگی برگردند.
همانطور که داشتم به آشپزی اش نگاه می کردم یقین پیداکردم فرزانه روزی مادر هنرمندی بود که جز شادی و سلامتی خانواده اش چیزی برایش مهم نبود.
سلیقه و هنرش را در لذتی که از آشپزی می برد را می شد دید.
درحالی که دلم برای قربانیان اعتیاد از غصه لبریز شده بود و قطره ای اشک بر گونه هایم جاری؛ از آنها خداحافظی کردم اما در اوج تحمل فشار ، نگاه امیدوار آنها خبر از رهایی می داد.
گزارش و عکس : مرضیه غلامی
انتهای پیام/
نظرات کاربران