به گزارش پایگاه خبری تحلیلی چهارفصل به نقل از ایل بانو، شهید کربلایی خداعفو عبدیانی در 22 مردادماه 1337 در یک خانواده اصیل و مذهبی در یاسوج چشم به جهان گشود ، پس از طی دوران ابتدایی و دبیرستان موفق به اخذ دیپلم طبیعی گردید و در سال 1356 برای خدمت سربازی عازم تهران شد.
شهید عبدیان سال 64 به همراه سایر رزمندگان، وظیفه خود دانست که از میهن خویش در مقابل تجاوزات دشمن دفاع کند، در مناطق عملیاتی همچون هویزه، جزیره مجنون، شادگان، گردو، پاوه، سرپل ذهاب، شط علی و عملیات های والفجر 8، کربلای 5 و آزاد سازی فاو حضوری پررنگ داشت. از شهید عبدیان دو پسر و یک دختر به یادگار مانده است.
وی سال 78 در شبکه خبر تهران مشغول فعالیت شد و در دانشکده صدا و سیما و در رشته کارگردانی مشغول به تحصیل گردید.
شهید عبدیان طی دوران فعالیتش در صدا وسیما برای ساخت برنامه های تلویزیونی و خبری عازم کشورهای آلمان، شیلی، تایلند، هند، عراق و سوریه شد.
تصاویر گواهی می دهند که در پشت قاب دوربین برای رسیدن به آرزویت لحظه شماری می کردی برای شناختن تو با پای دل آمده ایم، ساده بگویم خودت دعوتمان کرده ای.
با مریم شیرزادی همسر شهید به گفتگو نشستیم، از شیرین ترین و تلخ ترین روزهای زندگی اش با شهید عبدیان می گوید.
روزهایی را در زندگی همسر شهید جست جو می کنم که بعد از گذشت این همه سال برای او همین دیروز بود.
می گوید همه زندگی ما قصه است، یک قصه تمام نشدنی که دوست ندارم تمام شود.از کجای ماجرای زندگی ام برایتان بگویم.
چطور با شهید آشنا شدید؟
شهید در سال 64 که با برادرانم به جبهه اعزام شدند یک سری عکس گرفته بودند و برادرم که تازه به مرخصی آمده بود به من داد که تحویل ایشان بدهم جلوی در که تحویل دادم خودشان در را باز کردند.
چون از یک طایفه بودیم همدیگر را می شناختیم و تقدیر براین بود که ایشان بعد از مدتی به خواستگاری من بیاید در روز اول فروردین 64و در ایام نوروز زندگی مان را با همان سادگی در کنار پدر و مادرش آغاز کردیم . در سال 65 اولین فرزندم به نام الهام به دنیا آمد و در زمان تولد او شهید خداعفو در جبهه بودند. سال 78 که بورسیه دانشکده صدا وسیما قبول شد به تهران رفتیم ونزدیک به ده سال در آنجا زندگی کردیم در سال 84 قرار بود برای دوسال به خارج از کشور اعزام شود، ولی نشد...
قبل از شهادت با شما در مورد شهادت صحبت کرده بود؟
بغض گلویش را گرفت، اشک هایش سرازیر شد، و تجسم چیزی که با تکرار کردنش زخم های کهنه اش باز می شد.
آذر ماه سال 84 به خاطر بیماری عمل کرده بودم به دلیلی اینکه کسی از آشنایان نزدیک ما نبود دو هفته مرخصی گرفت که به خاطر مریضی من از بچه ها مراقبت کند.
رفتن به مأموریت چابهار را با من در میان گذاشت و منتظر تأیید من بود، انگار جواب من برایش مهم بود.
گفتم: برو ، بعد از چند دقیقه گفت:سختت نیست که تنهایی؟ گفتم: نه، مثل همیشه که مأموریت هستی تحمل می کنم.
روز قبل از حادثه به تمام همکارانش جلوی درب سازمان صدا و سیما گفته بود بچه ها شاید من رفتم و برنگشتم، عصر همان روز کلی خرید کرده بود، گفت به خاطر اینکه هوا سرد است و نمی خواهم برای خرید کردن اذیت شوی.
شب قبل از سفر، سفره شام را پهن کردیم آن شب خیلی بی قرار بود دوباره از من پرسید فردا که می خواهم بروم سختت نیست؟ گفتم اولین بار نیست که می خواهی بروی مأموریت.
نصیحت های پدرانه
شب قبل از شهادت رو به ایمان پسر بزرگم کرد و گفت: تو بزرگ شدی حالا باید جای من باشی ،من نیستم ،در کارها به مادرتان کمک کنید. به پیمان پسر کوچکم هم گفت که مادرت را اذیت نکن.
تمام حرف های آن شب پدر در ذهن بچه ها ماند بدون انکه بدانند فردا چه چیزی در انتظار پدر است.گفتم برای چه این حرف ها را می زنی؟ مگر می خواهی برای چند سال بمانی ؟ گفت: دوست دارم با بچه ها حرف بزنم.
آخرین سفارش شهید به شما چه بود؟
صدقه را فراموش نکن
قبل از اینکه تلفن را قطع کند گفت: صدقه بینداز. صندوق صدقات کنار گوشی بود و مقداری پول به صندوق انداختم چون خودش و مرحوم پدرش هم این کار را هر روز انجام می دادند. گفت: نمی گویم الآن صدقه بده، بلکه برای همیشه این کار را در برنامه روزانه داشته باش.
آخرین نصیحتی هم که به من کرد همین بود صدقه را فراموش نکن.
این آخرین صحبت های شهید با همسرش بود رفتنش همانا و برگشتنش همانا. در کاغذی تمام بدهی اش را نوشته بود هرچند جزیی، و گفته بود مرا حلال کنید.
لبیک یا حسین پروازی برای رسیدن تو به عرش بود
در حدود ساعت یک و45 دقیقه بعد از ظهر هواپیمای سی 130 حامل خبرنگاران وگروه تصویر برداری برای انجام مأموریت به چابهار از زمین بلند می شود و اما بعد از چند دقیقه در شهرک توحید با تمام سرنشینان به زمین برخورد می کند، نقص فنی هواپیما باعث سقوط آن شده بود. اهالی آن منطقه می گویند آنقدر صدای یاحسین سرنشینان موقع سقوط هواپیما بلند بود که همه می شنیدند. تو که این همه صحنه ها را دیدی و تجسم کردی حالا صحنه شهادتت دیدنی بود.
چطور شما از شهادت ایشان اطلاع پیدا کردید؟
بابام ، بابام ،بابام
آن روز تلویزیون را روشن نکردیم. عصر با ایمان برای گرفتن دارو بیرون رفتیم ،شهید هم سفارش کرده بود که بیرون نروم. موقع برگشتن توی تاکسی نشسته بودیم ساعت تقریباً 5 عصر بود رادیو ی تاکسی که روشن بود مجری گفت: تسلیت به ملت شریف ایران و صدایش آنقدر کم بود که من درست متوجه نشدم ، از راننده پرسیدم که چی شده؟گفت هواپیما سقوط کرده.گفتم چه هواپیمایی؟گفت: هواپیمایی نیروی انتظامی و من برگشتم و ایمان رانگاه کردم و گفتم: ایمان، بابا با هواپیمای نیروی انتظامی رفته؟!!! از راننده خواستم سریع ما را پیاده کند، با این که حال خوشی نداشتم نمی دانم چطور از در تاکسی تا ساختمان را طی کردم. به خانه که رسیدم سریع با شبکه خبر تماس گرفتم. آقایی که گوشی را برداشت صدایش گرفته بود خودم را معرفی کردم پرسیدم : از خبرنگاران خبر دارید که رسیدند یا نه؟ چند لحظه مکث کرد و گفت: آره، رسیدند. گفتم: قضیه سقوط هواپیما چیه؟ همه حرف هایش با مکث بود، ادامه داد: مگه شما اطلاع ندارید هواپیما مشکل فنی داشت و به زمین نشست ،سرنشینانش هم مشکلی ندارند.
گفتم : پس اگه بردنشون بیمارستان اسم بیمارستان را به ما بگویید. بعد از چند دقیقه در حالی که بغض گلویش را گرفته بود، گفت: طاقتش را داری؟ گوشی از دستم افتاد و ایمان گوشی را برداشت . یادم هست که ایمان سه بار گفت: بابام ، بابام ،بابام .
چطور در میان آن همه پیکر سوخته جسد همسرتان را شناسایی کردید؟
صحنه ای شبیه کربلا
چون بدنشان سوخته بود، صورتشان هم برای شناسایی تشخیص داده نمی شدند و کسی را هم برای شناسایی راه نمی دادند اما باید در آن جا بودید و می دیدید که صحنه ای شبیه کربلا بود، تصورش برای همه سخت است.
انگشتر باعث شناسایی شهیدخداعفو شد
شب قبل از شهادت، وسایل شخصی اش را جستجو کرد و انگشتری را که از مشهد خریده بود دستش کرد.
من هم متوجه نبودم که چرا آن شب یک حالت خاص دارد شاید درکم از حال و روز شهید پایین بود.
با اصرار از گروه تفحص خواستم که به محوطه وارد شوم، نتوانستند مانع ام شوند، بعد هم هرچه گشتم اثری پیدا نکردم اما انگار شهید خودش می دانست که چگونه پیدایش کنم، یک دفعه چشمم به انگشتری افتاد که شب قبل از شهادتش در بین وسایلش بود و روی دست چپش گذاشته بود.
آن انگشتر باعث شناسایی خداعفو شد و اگر آن شب انگشتر را به من نشان نمی داد شاید هرگز بین آن همه پیکر پیدا نمی شد.
شهید خداعفو لیاقت شهادت را داشت
همسر شهید عبدیان در حالی که اشک می ریخت گفت: آن موقع درک نمی کردم که شهید عبدیان و امثال او از چه جایگاهی برخوردار هستند.
همه چیز لیاقت می خواهد و من مطمئنم که شهید خداعفو لیاقت شهادت را داشت همان طور که خانواده شهدا لیاقت داشتن شهید را دارند و برای من بزرگترین افتخار است که از فرزندان خداعفو مراقبت کنم.
انتظار شما از مسئولین و جامعه چیست؟
فقط شهدا را فراموش نکنند، سرکشی به خانواده شهدا می تواند در روحیه خانواده آن ها تأثیر داشته باشد.
شهید عبدیان در طول خدمت بیست ساله خود در سازمان صدا و سیما به عنوان فیلمبردار در جاهای مختلف استان کهگیلویه و بویراحمد از فقرا و محرومین فیلم برداری کرد .معرفی کردن فقرا و مناطق محروم را دوست داشت و بیشتر مواقع بدون هیچ چشم داشتی انجام وظیفه می کرد.
شهید از آرزوهایش هم با شما سخن گفته بود؟
تنها آرزویش شهادت بود، برایش سخت بود که همرزمانش شهید شده باشند و خودش مانده باشد. همیشه می گفت: نمی خواهم از قافله شهدا عقب بمانم.
شاید در این سال هایی که با او زندگی کردم تنها آرزویی که داشت شهادت بود که بعد از سال ها دعا به درگاه الهی به آن رسید.
فرازی از وصیت نامه شهید:
دادن صدقه، صله رحم، تقوای الهی ،سنگ قبر ساده، مهریه سبک برای دخترم، نماز اول وقت، قرائت قرآن، احترام به بزرگترها را فراموش نکنید، چرا که دنیا محل گذر است وسعی کنید دینتان رافدای دنیایتان نکنید.
گفتنی است در حادثهای که روز پانزدهم آذر 1384 اتفاق افتاد، جمعی از خبرنگاران، تصویربرداران و عکاسان خبری از سازمان صدا و سیما و چند خبرگزاری کشور بر اثر سقوط هواپیمای C130 به شهادت رسیدند.در این حادثه شهید خداعفو عبدیانی همراه جمعی از خبرنگاران در حین مأموریت به درجه رفیع شهادت رسید.
در {اینجا} هم می توانید تصاویر دیدار مسئولان و اصحاب رسانه استان کهگیلویه وبویراحمد با خانواده شهید عبدیان مشاهده نمایید.
انتهای پیام/س
تصاویر :
انتهای پیام/گ
نظرات کاربران