به گزارش پایگاه اطلاع رسانی چهارفصل؛ به مناسبت روز روستا و عشایر شبکه خبری چهارفصل میزبان یکی از خبرنگاران صدا و سیما استان بود.
خبرنگاری که اکثر عمر خبری خود را وقف عشایر و عشایر زادگان کرده است.
او که متولد سال 1360 است، اهل روستای سپیدار مرکزی و از سادات امامزاده علی است.
قبل از اینکه به دفتر خبری ما بیاید، با من تماس گرفت و گفت: من آدم رکی هستم و زود صمیمی می شوم، بچه هایتان ناراحت نشوند.
همونجا بهش گفتم ما هم اهل دلیم و دوست داریم با شما هم که اهل دل و صفایید هم کلام شویم.
سرگرم درج برخی اخبار بودم که در به صدا در اومد، گفت سلام، من ناطق زاده هستم، بلبل عشایر مردم کهگیلویه و بویراحمد.
بعد از کمی احوال پرسی و گپ و گفت خودمونی او را به پشت صندلی داغ خبری دعوت کردم و گفتم می خواهیم کمی فنجان خبری با هم بخوریم، اینجا بود که گفتگوی صمیمی ما آغاز شد:
لطفا هر طور که دوست دارید خودتان را معرفی کنید و کمی از علاقه مندی هایتان برای حرفه خبرنگاری برای ما بگویید؛
حاتم ناطق زاده هستم ، ساکن سپیدار مرکزی، سادات امامزاده علی، قبل از دوران خدمت به خبرنگاری علاقه داشتم . در زمان پیش دانشگاهی معلمی داشتیم به اسم پیروزه (معلم ادبیات) داشتیم. پیروزه همیشه می گفت حیاتی(خبرنگار صدا و سیما) کلاس(من) شروع به خواندن کند.
من خیلی شیوه خبری حیاتی را دوست داشتم و همین امر باعث می شد که از طرف معلمم مدام تشویق شوم و به دنبال حرفه خبرنگاری برم.
در سال 1379 که به خدمت سربازی رفتم و در پادگان 02 ارتش تهران بدون آشنایی با مفاهیم اولیه پاسبخشی و افسرنگهبانی، در اولین شب حضورم در پادگان مرا به عنوان نگهبان اسلحه خانه قرار دادند.
من خط نوشتاری خاصی دارم و معمولا برای دیگران وقتی که خطم را می بینند جالب به نظر می رسد، هرچند به نظر خودم شاید خط خوبی نباشد!
همیشه قلم رنگ و ماژیک همراهم بود حتی در زمان خدمت سربازی!
در دو ساعتی که بعنوان نگهبان درب اسلحه خانه بودم،بدون اینکه حواسم به پست نگهبانی باشد، درب اسلحه خانه را نقاشی و رنگ کردم.
وقتی افسر نگهبان تنومند شیفت آن موقع، اول صبح به محل نگهبانی من آمد با دیدن چنین صحنه ای من را با دو سیلی از چپ و راست تنبیه کرد!
انصافا هنوز که هنوز است صدای آن سیلی ها در گوشم می پیچد(اینجا همه بچه های دفتر از خنده روده بر شدند).
می شه بگید چه منظره ای رو بروی درب اسلحه خانه سربازی تان به تصویر کشیدید که باعث شد، افسرنگهبان پادگان به شما سیلی بزند؟
تا جایی که یادم می آید، نقاشی گل، منظره و اینکه در وصف مادرم دلنوشته ای نوشته بودم و همچنین یاد روزهای کنکور که زیر درخت گردو میرمحمدتقی روستایمان(سپسدار) درس می خواندم .
همین موضوع باعث شد که اولین تنبیه دوران آموزشی ام که علاوه بر این سیلی های گوش نواز، رقم بخورد.
فردای همان روز مرا به خرید دو قوطی رنگ جریمه کردند و از من پرسیدند چرا این کار را کردی؟
در جواب اونها گفتم: از روی علاقه اینکار را کردم!. ازهمان زمان سربازی با اجرای برنامه هایی نظیر زیارت عاشورا و... در پادگان، وارد حرفه خبرنگاری شدم.
اینقدر در آن روزها علاقه ام به این حرفه زیاد شده بود که بعد از خدمت سربازی به شیوه خبرنگاری درس می خواندم و شب اصلا نمی تونستم درس بخوانم. روزها می رفتم بالای روستای مان(سپیدار) در زیر درخت های گردو و به سبک خبرنگاری با صدای بلند بلند شروع به درس خواندن می کردم و حتی درس جغرافیا را به همین سبک می خواندم!
جرقه کار خبرنگاری تان از کجا شروع شد و برای اولین بار چطور شد که میکروفن به دست گرفتید؟
جرقه خبرنگاری ام از زمانی شروع شد که اولین بار در مجالس عزاداری خصوصا ایام محرم نوحه خوانی می کردم.
اون زمان 6 نوحه را می توانستم پشت سرهم می خواندم، طوریکه شرکت کنندگان در مراسم به این موضوع واکنش نشان می دادند.
یادم می آید یک هم ولایتی بنام علی باز نصرتی داشتیم، هنگامی نوحه اول را می خواندم میگفت الآن نگاه کنید نوحه دوم،سوم،چهارم و... را می خواند. گاها از پشت سر نیشگون(کنجر) می گرفت اما باز هم ادامه می دادم.
الان که به اون موقع ها فکر می کنم اگرخویشتن داری این عزیزان نبود! شاید با مشاجره و دعوا اون جلسات تمام می شد(با خنده) و در کل علاقه زیادم به نوحه خوانی باعث شد که به حرفه خبرنگاری روی بیاورم.
شنیده ایم که زجر زیادی برای کار در صدا وسیما کشیده اید، لطفا از نحوه ورودتان به صدا و سیما برای ما بگویید؟
از خدمت مقدس سربازی که برگشتم به صورت مداوم برای کنکور درس می خواندم، اون موقع دیپلم داشتم و خیلی سخت تلاش می کردم تا در کنکور قبول شوم.
به سختی در خانه می تونستم درس بخوانم و معمولا به کوه های نزدیک آبادی که مشرف به خانه مان بود، می رفتم.
هوا اون موقع خیلی بیشتر از الان در زمستان سرد بود، خصوصا در سپیدار. حتی باپوشیدن چندین لباس گرم هم به سختی می شد در اون هوا طاقت بیاری.
با تلاش فراوان برای کنکور درس می خوانم، تا اینکه یک رو دوتا از بچه های آبادی را دیدم که گفتند فردا صدا و سیمای استان برای خبرنگاری تست دارد.
جوری گفتند، که اگر کسی نمی دانست خیال می کرد از فردا آنها می روند و مشغول به کار شوند. فردای همان سر جلسه من زودتر از آنها رفتم طوریکه وقتی اونا اومدند منو در حالت نشسته دیدند و خیلی تعجب کردند!
حتما باید آزمون ورودی صدا و سیما سخت بوده باشد، آیا در این آزمون قبول شدید؟
اون موقع که آزمون را گرفتند، گفتند در صورت قبولی باهاتون تماس می گیریم. سال 1381 به مدت دو سال در دوره باشگاه خبرنگاران جوان شرکت می کردم که استادی به نام مقداری داشتیم که در باشگاه به ما درس می داد و می گفت: اینطور نیست که هر که آمد داخل این باشگاه خبرنگاران حتما بعنوان خبرنگار قبول خواهد شد! همیشه این حرفش برایم به یادگار مانده است و همین باعث می شد من تلاش مضاعف تری داشته باشم.
اون زمان در باشگاه خبرنگاران جوان دوره هایی را گذراندیم که همین دوره ها را با رغبت و اشتیاق با تمام توان همیشه دنبال می کردم.
بالاخره چطور در صدا و سیمای استان استخدام شدید؟
یک سال هر روز دم در صدا و سیما می نشستم ومعاون سابق صدا و سیمای استان به من می گفت: آقای ناطق زاده اگر دویست سال هم جلوی صدا و سیما بشینی میکروفن را به تو نمی دهیم، برو و خودت را خسته نکن!
هرچه او می گفت خودت را خسته نکن من بیشتر می آمدم و کارمندان صدا و سیما که همیشه من را می دیدند که مقابل درب صدا و سیما نشسته ام می گفتند مگر تو زندگی نداری که همیشه اینجا نشسته ای!
هر روز این کار را تکرار می کردم؛ اول برای کنکور کتابخانه می رفتم و کمی درس می خواندم بعد هم جلوی در صدا و سیما خودم را نشان می دادم.
بهرحال دیدم این روش فایده ندارد، به همین خاطر به داخل شهر می رفتم و از کیوسک های تلفن قدیمی داخل شهری ساعت 2 بامداد به معاون وقت صدا و سیمزنگ می زدم. می گفت آقای ناطق زاده چرا ساعت 2 بامداد با من تماس می گیری!؟
گفتم مگر جنابعالی نمی گویی من نمی توانم میکروفن به دست بگیرم ولی نگفتید که ساعت 2 بامداد نمی توانم به شما زنگ بزنم!
بعد هم بهش می گفتم، من آن چیزی را که دوست دارم شما اجازه رسیدن به آن را نمی دهی!
طبق روال کاری هر روزم می آمدم مقابل در صدا و سیما ، همونجا یه نفری به نام آقای دبیقی معاون آقای حسینی و مدیر صدا و سیمای کنونی آبادان مرا می دید که از قضا یک روز برایم خیلی ناراحت شد.
در اون مدت هر کسی از تهران به صدا و سیمای استان می آمد فورا یه درخواست جهت اشتغال در صدا و سیما به او می دادم و برایم مهم نبود که آن شخص چه کسی است!؟
مثلا هر کسی با کت و شلوار و لباس شیک می آمد و لهجه فارسی داشت فورا درخواست را به ایشان می دادم.
آنقدر نامه داده بودم که آقای ایروانی مسئول امور اداری می گفت: این آقای ناطق زاده اصلا کی هست؟
ما داشتیم می رفتیم طرف مسئول امور اداری که آقای دبیقی منو صدا کرد و گفت یه لحظه بیا اتاق کارت دارم. رفتم پیش آقای دبیقی که گفت: می تونی کارهای تحقیقاتی انجام بدی؟
گفتم: من که یک سال می آم دم در صدا وسیمای این مرکز برای همین کار است.
بالاخره آقای دبیقی من را وارد کارهای تحقیقاتی کرد و جرقه کار از همان جا شروع شد. هر زمان که می آمدم یه کار تحقیقاتی انجام بدهم بصورت گذری هم به اتاق دوستان صدا و سیما می رفتم و با همکاران فعلیم ارتباط دوستی برقرار می کردم.
کم کم سر از کتابخانه مرکزی درآوردم تا اینکه آقای پارسیان یکی از فرزندان معظم شهداء آمد و پیشنهاد داد که کار نویسندگی می توانی انجام بدی؟ گفتم بله؛ کار نویسندگی را شروع کردم و به وی تحویل دادم که خیلی لذت برد و اینجا بود که نویسندگی برنامه جوان را به من داد، در ادامه خانم الهی از من درخواست نویسندگی کرد که وقتی دیدند که کارم مطلوب است آقای حسینی آمد و برای کار در حوزه خبر مکتوب به من پیشنهاد کار دادند.
لطفا توضیحی در مورد اولین کار گزارشی تصویری که برای صدا و سیما انجام دادید را برای ما بگویید؟
یک روز که هنوز هیچکدام از خبرنگاران نیامده بودندآقای حسینی گفت: آقای ناطق زاده، جان ما را به لب آوردی برو ببینیم می توانی یک گزارش تصویری برایمان بگیری و بیاری؟
از قضا آن روز بارانی بود و معابر کل شهر از خیابانها گرفته تا اکبرآباد و سرآبتاوه دچار آب گرفتگی شده بودند.
در سرآبتاوه آب به داخل خانه رفته بود. رفتیم سرآبتاوه و دیدیم دهانه یکی از پل ها را خار و خاشاک گرفته من هم با همان وضع رفتم در جدول آبی و شروع به فیلم برداری از یک فضای بارانی و سخت کردم و آن گزارش تصویری را گرفتم .
خوشبختانه، این خبر در همان روز بعنوان خبر شبکه یک کشوری پخش شد.
انتهای پیام/
نظرات کاربران