به گزارش چهارفصل، سید مولا خرمی از یادگاران 8 سال دفاع مقدس در شهرستان لنده است که در سال های جنگ و دفاع در حالی که تنها 15 سال داشت، تابستان ها پس از تعطیلی مدارس راهی جبهه می شد تا پس از تلاش در سنگر علم و دانش، در جبهه های حق علیه باطل حضور یافته تا از دین و شرف و ناموسش دفاع کند و از مدرسه ای دیگر مدرک ایثار، بصیرت و عشق بگیرد.
از این یادگار دفاع مقدس زیاد شنیده بودم. دوست داشتم در این روزها که هفته بزرگداشت دفاع مقدس است و شروع ماه مهر و مدرسه، با وی گفتگویی داشته باشم تا از خودش بگوید. این که چطور دانش آموزی 15 ساله با جرأت و توانی بی نظیر از مدرسه، دوستان و خانواده خود می زند و می زند به دل جنگ، خمپاره و بمب. او این روزها در سنگر مدرسه همراه دانش آموزانش مشغول جهاد است.
به سختی حاضر شد مصاحبه کند و برای راضی کردنش به گفتگو چند نفر را واسطه کردم.
می شود خودتان را برای ما به طور کامل معرفی کنید؟
سید مولا خرمی متولد 1348 در شهر لنده از توابع استان کهگیلویه و بویراحمد و دارای 2 فرزند پسر و یک فرزند دختر هستم که آخرین فرزند پسر خانواده نیز هستم؛ دبیر و شاغل در اداره آموزش و پرورش شهرستان لنده.
شما در 15 سالگی به جبهه رفتید. چه شد که احساس کردید باید بروید جبهه؟ چرا فکر کردید آن جا به دانش آموزانی مثل شما نیاز دارد؟
بنا به فرمان پیر و مقتدایمان حضرت امام خمینی (ره) و با توجه به هجوم گسترده عراق به کیان و سرزمین مادریمان، وظیفه هر دانش آموز، بازاری، اداری و هرکارگری بود که به فرمان امام و پیشوای انقلاب لبیک بگوید و از سرزمین ایران دفاع کند.
بنده به واسطه سن کمی که داشتم و از طرفی نیز دانش آموز بودم سه ماه تابستان را به جبهه ها می رفتم و به عشق درس و تحصیل دوباره بر سر کلاس های درس حاضر می شدم.
وقتی هم که مدرک کارشناسی خود را در رشته تاریخ و جغرافیا گرفتم برای دانش آموزانم از دفاع سرزمین مادری و جغرافیای حفظ حریم و وسعت ایران زمین گفتم، از رشادت ها و فداکاری های رزمندگان و هم سنگران شهیدم که در 8 سال دفاع مقدس با ایثارگری و فداکاری خویش، حماسه ها آفریدند.
از اعزامتان بگویید. کجا آموزش دیدید؟ سن شما کم بود، از جنگ نمی ترسیدید؟
در تاریخ 20 خرداد 63 بعد از امتحانات خرداد ماه به خاطر جثه تقریبا بزرگی که داشتم از طریق پایگاه مرکزی سپاه ناحیه لنده به سپاه دهدشت جهت آموزش به پادگان شهید بهشتی جهرم در استان فارس اعزام شدیم. بعد از پایان آموزشی به لشکر 19 فجر و از آن جا به جزیره مجنون منتقل شدیم. بعد به قسمتی از جزیره که به آن دست بالا می گفتند رفتیم و در آن جا بعنوان خمپاره زن انتخاب و به خدمت مشغول شدم.
روز های اول که آن جا بودیم خیلی به من سخت گذشت چرا که هیچ یک از بچه های همشهری و هم استانی با من نبودند و فقط خودم تنها از استان در آن قسمت از جزیره بودم.
ترس شب های کمین از یک طرف و ناآشنا بودن با زبان گیلکی(زبان گیلانی ها) از طرف دیگر، خدا می داند که چقدر در مدت سه ماهی که آن جا بودم بر من سخت گذشت.
تا این که یک روز یکی از بچه های نورآباد ممسنی استان فارس را دیدم که به واحد ما آمده بود. وقتی دیدمش خیلی خوشحال شدم و حسابی او را غرق بوسه کردم.
در عملیات ها چی، نمی ترسیدی؟
این که کسی در آن سن و سال در سیاهی و تاریکی شب با یک قایق و پارو رفت و آمد کند و نترسد شاید چندان عاقلانه نباشد.
البته هرگاه ترس سراغمان می آمد، چندین بار ذکر یا فاطمه الزهرا(س) و یا حسین (ع) ترس را از وجودمان می ریخت و بعد آرام می شدیم.
چند مرحله به جبهه اعزام شدید و در چه عملیات هایی شرکت کردید؟
چهار مرحله به جبهه اعزام شدم و در عملیات های نصر، پدافند مهران و در منطقه دزلی کردستان شرکت کردم. در جبهه در قسمت های ترابری، پدافند، خمپاره انداز، تیربارچی و از این قبیل کارها مشغول به فعالیت بودیم.
یک خاطره از آن روزها که با همرزمانتان بودید برایمان تعریف کنید. یک خاطره تلخ و یک شیرین.
عصر یکی از روز های گرم جلوی سنگر با بچه ها نشسته بودیم و داشتیم روی آتش چای درست می کردیم. من که سنم از بقیه کم تر بود بلند شدم که لیوان ها را برای بچه ها بشویم. 50 متری از بچه ها دور نشده بودم که یک خمپاره مستقیم خورد به جایی که بچه ها نشسته بودند و همان جا هر شش نفر از همسنگرانم شهید شدند.
- به این جای حرفش که رسید بغض گلویش را گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد. در آن سن و سال برایم این موضوع سخت بود. دشمن چه جوان هایی از ما گرفت.
یک خاطره شیرین هم بگویید
یکی از شب ها بعد از پیاده روی سنگینی که داشتیم و عرق بسیاری کرده بودیم، لباس ها و پوتین هایمان کاملاً از خاک پوشیده بود و از خستگی طاقت و توان شستن لباس ها را نداشتیم.
صبح که بیدار شدیم دیدیم لباس ها و پوتین ها یمان غیب شده. با عجله به بیرون چادر پریدیم تا این که دیدیم پوتین ها واکس زده و لباس ها شسته و روی طناب آویزان است. تا مدت ها نمی فهمیدیم چه کسی این کار را می کند. بعد ها فهمیدیم این حرکت زیبا، کار فرمانده گردان بود. (باز هم اشک در چشمانش حلقه بست) گفت که بعدتر این فرمانده هم شهید شد.
چرا می گوییم دفاع مقدس؟
در جنگ 8 ساله، رزمندگان، پاسداران و ارتشی ها بدون هیچ گونه ریا کاری و با شور و نوای دل آنگیز حسینی زیر بارش سهمگین خمپاره ها و گلوله های آتشین فرانسوی، نماز شب می خوانند تا کوچک ترین ذره ای از خاک مقدس میهن را به دشمن ندهیم. دفاع مقدس الگویی تمام نشدنی از رشادت ها و فداکاری های کسانی است که با فداکاری های خویش برای همیشه تاریخ گمنام ماندند و گمنام زیستند و در پس کوچه های روزگار سرگردانند اما لحظه ای از کرده خویش که همان حضور در جنگ بوده است پشیمان نیستند و همواره بر این حضور مقتدرانه خویش می بالند و افتخار می کنند.
دفاع مقدس یادآور همسنگران شهیدی است که در لحظه جان دادن جز سفارش به حمایت و پشتیبانی از حریم ولایت و اسلام چیزی بر زبانشان جاری نبود.
و حرفتان با مسئولان امروز؟
بدون شک هر انسانی برای هر کاری هدف و ایده ای دارد که بعضی وقت ها موفقیت هایی نیز در پی خواهد داشت. دوران جنگ برای ما خوشی ها و ناخوشی های فراوانی داشت که برخی در زمان جنگ اتفاق افتاد و اساسی ترین نا خوشی ها بعد از جنگ. و آن فراموشی کسانی است که سهم اساسی در دفاع مقدس داشته اند.
فراموشی کسانی که از جان خویش مایه گذاشتند تا امروز مسئولان ما راحت پشت میز هایی که حاصل خون برادران شهیدمان است بنشینند و به راحتی تمام جواب فرزندان و رزمندگان آن دوران را با بی میلی و بی رغبتی دهند.
البته اگر روزی خدای ناکرده جنگ شود سینه همان بچه های تخریب چی و خمپاره انداز بی شک سپری است برای دفاع از این مرز و بوم. ما گوش به فرمان ولایتیم و هرلحظه که امر کنند آماده جان فشانی برای دفاع از سرزمین مادریمان هستیم .
گزارش و عکس :سید اسماعیل میری
منبع: خبرلنده
انتهای پیام / گ
نظرات کاربران