نظرخواهی

آیا ازعملکرد مهدی روشنفکر در توسعه شهرستان های بویراحمد، دنا و مارگون راضی هستید؟

تازه های سایت

12. خرداد 1394 - 9:43
درست است که مدتی به خاطر بی صاحبی میراث فرهنگی این خانه ها مهجور مانده بود اما افغانی های بی خانمان در این خانه ها زندگی می کردند و همین طور چشم به ناموس فرهنگی ما داشتند.

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی چهارفصل، منیژه مبصری در یادداشتی نوشت: جاتون خالی . دلتون نکشه. چند وقت پیش رفته بودم کاشان. همان طور که نمی شود رفت شیراز و نرفت حافظیه، محال است بروی کاشان و نروی خانه های تاریخی. ما هم رفتیم. عظمت، هنر و زیبایی خانه ها نگفتنی بود و هوشی که زیر بنای این سازه ها بود حیرت انگیز. اما غرض فعلا تعریف و تمجید از فرهنگ نیست.

 

در حال حاضر من دغدغه دیگری دارم.

 

من دلواپسم. به عنوان یک کهگیلویه وبویراحمدی دلواپس اعمال لهو و لعبی هستم که در هر جا اتفاق می افتد. سرتان را درد نمیاورم در خانه های تاریخی وقتی که به همراه مردم با راهنما سرگرم دیدن بودیم دلواپسی مرا از خانه بروجردی ها بیرون آورد. وقتی که راهنما به من و ده ها نفر ایرانی و خارجی نقاشی را نشان داد که در آن شیرین و فرهاد برای اولین بار یکدیگر را ملاقات می کردند و شیرین خانوم لخت و عور کنار رودخانه نشسته بود و تن می شست و فرهادخان ایستاده بود و بِرُبِر نگاهش می کرد، خونم به جوش اومد.

 

به خصوص وقتی که راهنما با لحن طنزی گفت با نگاه سانسور شده به شیرین نگاه کنید تا شیرینی ش دلتان را نزند. جای ماندن نبود. از خیر سه نقاشی دیگر که شاه جنگ ایران و عثمانی را در چالدران نشان می داد و نقاشی شیخ ترسا و جنگ واترلوی ناپلئون که همه با هم نقاشی های چهارگانه روی سقف تالار را تشکیل می داد گذشتم.

 

 

وقتی اولین دیدار شیرین و فرهاد این قدر شنیع بود خدا می داند در دیدارهای بعدی چه اتفاقاتی رخ داده است. از خانه که خارج می شدم به یاد آن همه چشمی که به عنوان بازدید کننده در این سال ها به شیرین نگاه کرده است افتادم. درست است که مدتی به خاطر بی صاحبی میراث فرهنگی این خانه ها مهجور مانده بود اما افغانی های بی خانمان در این خانه ها زندگی می کردند. و همین طور چشم به ناموس فرهنگی ما داشتند. باید به شیراز می رفتم. جای ما آنجاست سر قبر حافظ دو تا فاتحه می خواندم اشکی می ریختم تا سر دلم سبک شود.

 

غروب رسیدم بدون معطلی رفتم سر قبر حافظ انگشتم را بذارم نذارم فاتحه بخوانم نخوانم که ناگهان چشمم افتاد به دختر و پسری دست در دست هم سر روی شانه هم به چنان خلسه ی فرو رفته بودند که زمین و زمان را فراموش کرده بودند. پس جناب حافظ هم بعله. گفتم ای لعنت بر جوان ها که همه جا را پر از لهو و لهب کردید. نمی توانستم تحمل کنم به عنوان یک کهگیلویه و بویراحمدی که می توانم همه چیز را تحمل کنیم اما لهو و لهب را نه. دزدی اعتیاد ویلانی کودکان در لابلای زباله برای یافتن یک شیشه ی پلاستیکی جهت تهیه ی یک لقمه نان حق کشی و رابطه بازی این ها را می شود تحمل کرد اما این کارها را نه. به هر حال به استان وارد شدم ای قربون زمین پر از نفتت و هوای پر از گازت برم. ای عاری از فساد.

اما هنوز عرقم خشک نشده بود که خبرها رسید. استان ما هم بعله! فساد به این جا هم سرایت کرده. مردم بساط راه انداخته اند سبد پیک نیک را پر از تخمه و چای و بیسکویت کردند و به دشت رفتند تا زیر پوشش جشنواره شادی کنند و بخندن و به صدای ساز و دهل که پدر اجداد گناهکارشان خیال می کردند دوای درد روحشان است گوش بدهند.

 

 

کودکان برقصند و دخترها اسب سواری کنند، خیال می کنند اگر حضرت علی فرموده است به فرزندان خود اسب سواری بیاموزید منظورشان دخترها هم بوده است. زیر لوای جشنواره مشک و ملار صد من عطر و مشک و عنبر به خودشان زده اند و به لهو و لعب پرداخته اند. با چشم های خودم عکس زن شصت ساله همسایه مان را دیدم توی سبزه ها نشسته بود فلاکس چای جلویش، نیشش تا بناگوش باز و هی می خندید. خوب است مردم استان های دیگر پشت سرمان بگویند اینها ولخند وهر هر کرکری هستند.

 

اطمینان دارم صدای این شادی و نشاط تا کاشان و شیراز رفته است و آبروی من رفته است. چقدر برایشان ادای دین دار ها را در آوردم به هر حال اتفاقی ست که افتاده کاریش نمی شه کرد. مثلی است که میگوید ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه ست و نشاط را هر وقت از مردم بگیریم افسرده اند. پس تا آبرویمان نرفته است جلوی این شادی ها را بگیریم وگرنه این دنیا بی آبرو هستیم آن دنیا هم جهنم جا به ما نمی دهند. منبع: کبنانیوز

انتهای پیام/م.ن

نظرات کاربران

شبکه اطلاع رسانی دانا
قلم_گزینشی