چهارفصل، اسماعیل مدبر نوشت: مدت زیادی از حضور چهرهای خاکستری و سیاه به شهر پر بیریا و بی آلایشمان نگذشته بود که از هر گوشه و کناری صدای اعتراض و انتقاد به گوش می رسید و هرکسی از سهم خود به دنبال تذکر دادن بود.
کفش پوشیده و کیف در دست به سمت دانشگاه می رفتم ساعت ۷٫۲۰دقیقه صبح بود. سوار تاکسی پیکان قدیمی سبز رنگی شدم و به سمت سراه بیمارستان حرکت کرد، زن میان سالی صندلی عقب نشسته بود که انگار سنگ صبوری بهتر از راننده تاکسی بی حوصله برایش نبود که با او از مشکلات خانواده گرفته تا فقر و بیکاری و بی تدبیری و نا امیدی را برایش بگوید، به سه راه رسیده و از تاکسی پیاده شدم.
در خلوت صبح گاهی خود نشاط را در چهره عده ای می دیدم، اکثریت نیز خمیازه کشان و نا امید به اجبار از محل عابران به محل تردد خوردروها می رفتند و چند متر جلوتر به پیاده رو بر می گشتند و انگار که پیاده روها رنگ و رویشان عوض شده بود، تمیز تر اما کثیف شده بودند، روبان های زردرنگ با علامت خطر حصاری بر این پیاده روها شده بود که مبادا مرد سیگار به دست بلوار منتظری، خاکستر سیگارش بر روی پاده روهایی که هنوز بندکشی نشده اند بیفتد! و آقای شهردار ناراحت بشود!!!
به میدان هفت تیر که رسیدم تابلوی ورزشگاه تختی یاسوج را دیدم که چه زیبا به نام جهان پهلوان تختی مزیین شده بود.دلم گرفت و آرام از کنارش عبور کردم و در خلوت خود به ورزشگاه ۱۵ هزار نفری شهید فتاحی یاسوج فکر کردم که تابلویی با نام آزادی را بر سردر این ورزشگاه نصب کرده بودند و تز آزادی می دادند.
به یاد شعاری از دولت تدبیروامید افتادم که می گوید (جا بینداز راه بینداز) هرچه بیشتر فکر می کردم بیشتر از نام شهید خجالت می کشیدم و این که کاری در میان این باسوادان همه چیزدان از دستم بر نمی آمد بیشتر عذابم می داد.
باسوادانی که نام تدبیر و امید را یدک می کشند اما نه تدبیری از آنها میدیدم و نه امیدی در چهره مردم شهرم می بینم که به امید دادن آنها اعتماد کنم. از میدان هفت تیر بر روی آسفالتی عبور می کردم که سفیدی خط کشی محل عبور عابران رنگ رفته بودند و خودروها اصلا عابری نمی دیدند که بخواهند به ایستند یا از سرعتشان کم بکنند.
وارد خیابان طالقانی شدم و به مسیرم ادامه می دادم گاهی از خیال خودم بیرون می آمدم و واقعا در خیابان بودم که برخی چهرهایی را عجیب و غریب مشاهده می کردم، پسر یا دختر بودنشان را خدا می داند و از عقل من دانستن این واقعیت خارج بود.
نزدیک به کیوسک روزنامه فروشی بودم که مجله قدیمی رو رفته ای چشم های مرا به خود جذب کرد و به طرف آن رفتم، عکس یک گوشی موبایل قدیمی را دیدم که نوشته بود من هم به تاریخ پیوستم، سریعتر از آن که فکرش را می کردم ذهنم به سراغ پیر به تاریخ پیوسته مجاهدین رفت که این روزها از از فضای بی تدبیری و نا امیدی استفاده کرده و از سوراخ چند جداره خود بیرون آمده و به تحریف صحبت تاریخی امام راحل پرداخته است.
کمی آن طرف تر نمیدانم کدام روزنامه بود عکس بزرگی از آقایی دیدم که باید نزدیک به شش سال را در حبس بگذراند و جمع کرده هایی که از راه حرام به دست آورده پس بدهد. بیشتر دلم گرفت و با خودم گفتم خدایا حتی لحظه و یا کمتر از لحظه ای ، دمی و یا حتی کمتر از دمی مرا به حال خودم وامگذار…کیفم را به دستم گرفتم نگاهی به ساعت انداختم و مسیرم را به سمت دانشگاه ادامه دادم…
* دانشجوی مدیریت رسانه
انتهای پیام/گ
نظرات کاربران